آه ای مردم مگر از یاد رفت شور و حال بهمن پنجاه و هفت
فصل، فصل ازخمینی گفتن است برسر گیسوی شب آشفتن است
ای پدر ای پیر ای مولای ما از زبان خانه ات خون می چکد
بس که خوردی خون دل از دست ما از وصیت نامه ات خون می چکد
هر زمان یاد جماران می کنم جان خود را نور باران می کنم
مرشد من جام آتش سرکشید سوخت تا عرش الهی پرکشید
در میانه لوجه خون ماهی ام یا علی درویش روح الهی ام
گرچه اندر کوفه تنها مانده ام باشهیدانش برادر خوانده ام
روزگاری باز شد باب جهاد کاروان رفت و مرا تنهانهاد