آن روز که در کوچه پس کوچه های حلبچه قدمشار می کردم...دفتر مشق های خاک و خول شده را می دیدم ..مدادهای شکسته و کتاب های ورق ورق شده بچه مدرسه ای های خفه شده از خردل و...می دیدم با خودم می گفتم :
کاش تو را من می کشتم!
وقتی سعید داوودی را شب عملیات دیدم که عکس دختر سه ساله اش را نگاه می کرد و می بوسید و اشک می ریخت ...و همان شب لب اروند پیکر خون الودش را دیدم با خودم به این مردک می گفتم:
کاش تو را من می کشتم!
مادر علی رضا هر وقت در کوچه نگاهش به من می افتد یاد قد و بالای پسرش که هم رزم من بوده می افتد و وقتی بعد از ۱۰ سال استخوانهای پسرش را اوردند در یک گونی کوچک ..شنی تانک انها را شکسته بود باخود گفتم:
کاش تورا من می کشتم!
دخترک تازه عروس ..بعد سعید می بایست گردن کج کند استه برود استه بیاید تا زبان مردم شاخش نزند..دامادش اسیر است یا مفقود..شهید است یا مجروح..اما نگاههای تحسین مردم اهسته اهسته ترحم امیز می شد و اهسته اهسته .......
غیرت سرخم می کرد و با خودم می گفتم :
کاش تو را من می کشتم!
پسر جواد حالا درسش تمام شده هر وقت می خواست برای ثبت نام به مدرسه برود نمی دانست والدین یعنی چه !
چون او فقط مادرش را می شناخت و پدرش هیچگاه مدرسه رفتن اورا ندید..وقتی غر می زدند که اینها با سهمیه شان حق ملت را خورده اند با خودم می گفتم:
کاش تورا من می کشتم!
حیف که نشد.ده بار بعد از جنگ به بهانه زیارت به دیارت امدم ..شاید چون فیلم زیاد دیده بودم فکر می کردم فرصتی پیش بیاید تا تو را بکشم ..حتی اگر تروریستم بخوانند و حتی اگر هر دو جناح سیاسی اصلا تابعیت ایرانی مرا تکذیب کنند..اما می ارزید تا دل این همه مظلوم را شاد کنم...
کاش تو را می کشتم